آغاز زندگی جدید

ماجراهای وحید و سحر

آغاز زندگی جدید

ماجراهای وحید و سحر

وقتی هستی حالم خوبه

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۱۵ ب.ظ

 

امروز یکشنبه هستش ۳ اردیبهشت ماه ۹۶ از جمعه که اومدم جنوب

 

دو بار تلفنی با سحرم صحبت کردم و کلی هم توی تلگرام با هم حرف زدیم

 

هر چی بیشتر میگذره احساسی که توی قلبم به سحر دارم قوی تر و قوی تر

 

میشه.....همش جلوی چشممه....انگار که دارم با سحر زندگی میکنم....حس

 

قشنگیه ......فکر کردن به سحر حالمو خوب میکنه.......امروز ناخودآگاه

 

وقتی توی جلسه بودم به سحر و حرفهایی که زده بودیم فکر میکردم و لبخند

 

میزدم همکاری که روبروم نشسته بود با اشاره ازم پرسید که چیه با اشاره

 

جوابشو دادم که هیچی.....بعد از جلسه همون همکارم بهم گفت انگار خیلی

 

خوشحالی هاا.....گفتم چرااااا؟گفت داشتی واسه خودت میخندیدی.....جوابش

 

رو با یه لبخند دادم......رفتم سمت دفتر کارم.........صبحی قبل از رفتن به

 

جلسه یه پی ام داده بودم به سحرم گوشیم رو برداشتم ببینم عزیزم

 

بیدار شده که جوابمو بده که دیدم باز اومدن یکی به این منطقه

 

باعث شده همه چیز قطع بشه.....حالم گرفته شد....گفتم خدا کنه

 

سحر هنوز خواب باشه و جوابمو نداده باشه....اونوقت ممکنه

 

پی ام داده باشه و جوابی نگرفته باشه و ناراحت بشه عزیزم......

 

تا ظهر همه چیز قطع بود ظهر تونستم با عزیز دلم تلفنی صحبت کنم

 

و صدای قشنگش رو بشنوم.........واقعا حضورش .....صداش....

 

نوشته هاش توی فضای مجازی و حتی شکلک هایی که برام میفرسته

 

حالمو خوب و میزون میکنه.........بازم میگم خدایاااااا شکرت......

۹۶/۰۲/۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰
vahid vahid

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی