قصه ی این روزای من....
چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۱۳ ب.ظ
ین روزا همه چیز توزندگیم عوض شده....رنگ گرفته..
لذت بخش شده......منی که مدتها بود هیچ چیز خوشحالم نمیکرد
این روزا از عادی ترین کارهای زندگی لذت میبرم...خیلی عجیبه
از خوابیدن....بیدار شدن.....زندگی کردن.....از همه چیز دارم
لذت میبرم......باید کور و کر و دیوانه باشم اگه علت این اتفاق
به این بزرگی رو ندونم و نفهمم........دلیل این همه خوبی وجود
نازنینه سحره........کسی که با یادش میخوابم و با یادش بیدار میشم...
اصلا میخوابم که بعد از بیدار شدن به اولین چیزی که فکر میکنم
بعد بیداری سحر باشه.......با سحر زندگی میکنم........اینکه زیاد
باهاش حرف نمیزنم و صداش رو نمیشنوم اذیتم نمیکنه......چون سحر
از صبح که پا میشم با منه و هر جا میرم باهام میاد و شب هم با من
بر میگرده.......خدااااا کنه همه ی اینا.....سحر و حضورش و دوست
داشتنش فقط و فقط یه خواب شیرین نباشه..........اگرم باشه ازت میخوام
خدایا که هیچوقت از این خواب پا نشم............
۹۶/۰۲/۰۶