ماهگرد
دقیقا یک ماه یعنی اول اردیبهشت ۱۳۹۶ توی غروب یک روز پنج شنبه اولین بار
بود که سحرم رو دیدم.....میل زیاد برای دیدن سحرم برای منی که از عالم و آدم
زده شده بودم و به نوعی از دیدن هر کسی فرار میکردم برای خودم هم جالب بود
آخه سحر حتی قبل از اینکه ببینمش هم به دلم نشسته بود...میدونستم که باید به این
حس خیلی خوبم اعتماد کنم آخه اصلا کوچیک و عادی نبود میدونستم که یه دنیا
ناگفته و نا شنیده های قشنگ پشت این حسم وجود داره اما باورش برام یه ذره سخت
بود....تا اینکه بالاخره سحرم رو دیدم تو همون دقایق اول فهمیدم که نه تنها
خوبی و قشنگی حسی که داشتم واقعی بوده بلکه بسیارررر فراتر از اون چیزیه
که تو ذهنم بهش فکر میکردم.....با تک تک سلولهای بدنم حس کردم که سحر
همونیه که باید باشه.......یعنی خواب نمی دیدم....نه گذشت تمام لحظه ها و
ثانیه های این یک ماه گذشته بهم فهموند که بیدارم و همه چیز واقعیه.......
هر لحظه که گذشت بیشتر و بیشتر از ماه بودن سحرم اطمینان پیدا کردم و هر لحظه
قشنگ تر و بهتر دوستش داشتم و دارم........نمیدونم باید چی بگم و چیکار کنم
فقط میتونم بگم خدا جون دمت خیلی گرررررمم......خوب میدونستی من چی میخوام
از زندگی و همه رو توی وجود این فرشته ی مهربون یکجا گذاشتی و بهم هدیش دادی
تا ابد مثل جونم و حتی بهتر از جونم مراقبشم و دوستش خواهم داشت و ازت میخوام
هوامونو داشته باشی و شما هم مراقب ما باشی......ممنونم ازت خدای خوبم.......