آغاز زندگی جدید

ماجراهای وحید و سحر

آغاز زندگی جدید

ماجراهای وحید و سحر

مگه میشه؟

جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۱ ب.ظ

آخرین باری که سحرم رو دیدم روبروم نشسته بود و فکر میکرد....یهویی ازش پرسیدم

زود بگو همین الان به چی فکر می کردی......با یه لبخند زیبا بهم گفت.....بعدا میگم

گفتم بعدا یعنی کی ؟ گفت شب بهت میگم.......قربونش برم فکر میکرد تا شب من یادم

میره و میتونه از جواب دادن به این سوال من نجات پیدا کنه....بهش گفتم :سحر من یادم 

نمیره ها......و در جوابم یه لبخند زیبای دیگه تحویل گرفتم........

شب که شد به سحرم گفتم :حالا دیگه شب شده بگو به چی فکر میکردی؟هر چند که

اون لحظه روبروم نبود اما لبخندی که به چهرش اومد رو به وضوح دیدم......

گفت:خیلی بد جنسی.....یادت نرفته.......گفتم:من که بعت گفته بودم یادم نمیره....

یه ذره مکث کرد و این جمله رو برام فرستاد: مگه میشه این همه خوبی تو یه نفر باشه؟

مگه هست همچین آدمی؟من که ندیدم........در جوابش گفتم :برو یه آیینه پیدا کن توش

رو نگاه کن همچین آدمی رو که میگی حتما اونجا میبینی..........

سحر اینها رو گفت و نمی دونست که این سوال دقیقا همون سوالیه که در مورد خودش

چند وقته ذهن من رو مشغول خودش کرده......سوالی که به جوابش رسیدم......بله

میشه هستند آدمهایی که کلکسیونی از انسانیت و معرفت و خوبی هستن و نمونه بارزش

خود سحرمه ........سحر من..........سحر خودم.........


۹۶/۰۲/۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰
vahid vahid

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی