آغاز زندگی جدید

ماجراهای وحید و سحر

آغاز زندگی جدید

ماجراهای وحید و سحر

امروز جمعه ۱۲ خرداده.....امروز پرواز داشتم به محل کار.....دلم اما برای همیشه 

مقیم و ساکن یه جای خیلی خوب و قشنگ شده که هیچوقت از اونجا تکون نمیخوره...

از وقتی ساکن دل سحر شدم و اون عزیز مهربونم ساکن دل من دنیا برام به کل عوض

شده ....همیشه از رفتن بدم میومده الانم میاد ولی فرقی که با قبل داره اینه که میدونم

فاصله ها ی حتی خیلی بیشتر از اینم دیگه نمیتونه دل ما رو از هم جدا کنه ......

یه زندگی جدید و شیرین و عجیب رو دارم تجربه می کنم با اینکه دارم جسما از سحرم

دور میشم اما دلم اینجاست و سحر هم با منه همه جا......دارم ثانیه به ثانیه روزها و شبهام

رو باهاش زندگی میکنم ......این فقط یه فکر و یه خیاله عاشقانه نیست سحر عینا همه جا

با منه کنار دستمه باهام راه میاد و حرفهامو میشنوه و برام حرف میزنه.....دیگه تقریبا

به این باور رسیدم که هیچ کدوم از اینا خواب نیست و همش واقعیت داره......ازت ممنونم

خدا و ازت ممنونم سحرم که من رو دوباره به زندگی برگردوندید..........

vahid vahid
۱۲ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر

یه وقتایی تو زندگی هست که یه اتفاق باعث میشه یه خط بطلان کشیده بشه

روی تمام باورهایی که تا اون لحظه از زندگی توی فکر ما شکل گرفته ...

بعد سالها زندگی و برخوردن به هزاران فراز و نشیب تو زندگی تقریبا به

این نتیجه رسیده بودم که حداقل من یکی طعم واقعی زندگی رو هیچوقت

نخواهم چشید....واقعا دیگه امیدی هم نداشتم .....زندگی نمیکردم و فقط

زنده بودم تا اینکه دست تقدیر طوری چرخ تقدیر منو چرخوند که یهویی

همه چیز عوض شد.....فرشته ایی پیدا شد ....فرشته ایی که اون خط بزرگ

و قرمز بطلان رو کشید روی همه ی باورهام از زندگی خودم........این فرشته

آسمونی با وجودی که زمان زیادی هنوز از حضورش نگذشته بود با صداقت 

صافی و پاکی مهربونیش تونست بهم بفهمونه که هنوز خیلی مونده تا بفهمم

زندگیم چه طعمی داره.....این عزیز آسمونی به من یاد داد که هیچ وقت

برای چشیدن طعم واقعی زندگی دیر نیست.....حتی اگه یک ساعت بیشتر

تا مرگمون باقی نمونده باشه چون اگه طعم واقعی زندگی رو چشیدی اونقدر

سرمست میشی که نه میخوای و نه میتونی که قبل یا بعدش فکر کنی....

واین اتفاقی بود که با اومدن سحر تو زندگیم برام افتاد....ازت ممنونم سحرم

....فرشته ی آسمونی خودم.....قدرتو خواهم دونست......

vahid vahid
۱۲ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر

خداوندا کمکم کن تا دوست بدارم بی توقع........محبت کنم بی منت......عشق بورزم و

عاشق باشم بی خفت........کمکم کن تا همراهی تمام عیار باشم.......یاری استوار......

کمکم کن تا پناهگاهی باشم امن......تکیه گاهی محکم و استوار.......کمکم کن و این فرصت

را به من بده تا هر آنچه در چنته ی علاقه دارم برای معشوقم رو کنم.......خودت نیک میدانی

که بار سختیهای زندگی تا چه حد آبدیده ام کرده و اینک با آمادگی کامل ایستاده ام تا بهترین 

عاشق دنیا باشم ......در این راه کمک و توجهت را میخواهم پروردگار من....باید در کنارم

باشی و از نور خود بر من بیفکنی تا بتوانم در حد یک فرشته آسمانی از جنس خودت خوب

باشم و عاشقی کنم......

vahid vahid
۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر

آخه مگه میشه .....؟مگه داریم؟ مگه میشه برای منی که از آدمای این روزگار خیلی وقت بود

که دیگه نا امید شده بودم و عطاشون رو به لقاشون بخشیده بودم .....برای منی که هیچ کدوم 

از این آدما برام جالب نبودن و نظرمو جلب نمیکردن......برای منی که احساساتم میرفت که

کم کم به سنگ تبدیل بشه .....یهویی یه نفر پیدا بشه که درونم انقلابی درست کنه که کاملا 

منو متحول کنه.......کاری کنه که احساسات نیمه سنگ من یهویی چنان ذوب بشه که با 

گرفتن دستم حس سبکبالی و پرواز و نهایت شور و شعف رو بهم بده......همش به این

فکر میکنم که یا خوابم یا جان به جان آفرین تسلیم کردم و الان توی وسط بهشتم........

اگه تو بهشتم که چه بهتر ولی اگه خوابم......اونایی که صدامو میشنوید و میفهمید چی

میگم ازتون عاجزانه درخواست میکنم بیدارم نکنید هیچوقت تا ته دنیا.....بزارید این

خواب شیرین ادامه داشته باشه تا ابد.....بزارید تا ابد بمونم توی این خلسه ی شیرین.....

دیدار بعدی ما هم دوباره باشه تو میدون انقلاب.....انقلابیه من.....سحر من.....

vahid vahid
۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر

خورشید روزای آدمو روشن میکنه .....ماه شبهای آدم رو روشن میکنه......

اما تویی که هم روزامو هم شبامو هم خواب و هم بیداریمو ....هم جسمم رو و هم 

روحم رو روشن میکنی .....چه اسمی میشه روت گذاشت که در خور و شایسته ی 

تو باشه......واقعا نمیدونم.......میگن جنس خدا از نور هستش....یقینا تو همجنس

خدایی ....تو فرشته ی آسمونی من .....سحر من.......از خود خدا میخوام همونطوری

که مارو بهم داد مارو برای هم نگه داره ......آمین.

vahid vahid
۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۸ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر

چه حال عجیبی دارم این روزا......نمی تونم حتی به درستی توصیفش کنم......

یه خلسه ی نامفهوم ولی بسیار شیرین و دلچسب......هیچوقت تو زندگیم اینطوری

نبودم......یادمه وقتی کلاس سوم ابتدایی بودم مسائل ریاضی برام سخت بود ولی

وقتی دو سه کلاس رفتم بالاترواز اون موقعیت به ریاضی سوم ابتدایی فکر میکردم

تمامش اینقدر ساده و احمقانه به نظر می رسید که به خودم میخندیدم.......الان 

و این روزا با بودن سحر تو زندگیم همه ی مشکلات و سختیها برام به مسخرگی

ریاضی سوم ابتدایی شبیه شدند و میتونم عین آب خوردن حلشون کنم.......این

فرشته ی خوب و پاک و مهربون با حضورش چنان انرژی به من داده که میتونم

کوه رو جابجا کنم.همه چیز بینمون واقعا خیلی خوب و قشنگه و دوست داشتنی

یه چیز خیلی مهمی که وجود داره اینه که انگار سوالاتی که تو ذهنمون میاد راجع

به هم بدون اونکه سوالی بپرسیم اون یکی خودش زودتر جواب رو میگه.....خلاصه

که تنها خواستم از خدا اینه که همونقدری که من از حضور سحرم تو زندگیم راضیم

و لذت میبرم سحر هم همین حس رو نسبت به من و حضورم تو زندگیش داشته باشه...

vahid vahid
۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر

 

پا به پایت تا ته این جاده می آیم نتـــــــــرس

این منم عاشقترین دلــــــداده می آیم نترس

در مسیـــرِ عشق از آیینه هم صـــــادق ترم

ساده بودم ساده هستم ساده می‌آیم نترس

vahid vahid
۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر

دقیقا یک ماه یعنی اول اردیبهشت ۱۳۹۶ توی غروب یک روز پنج شنبه اولین بار

بود که سحرم رو دیدم.....میل زیاد برای دیدن سحرم برای منی که از عالم و آدم 

زده شده بودم و به نوعی از دیدن هر کسی فرار میکردم برای خودم هم جالب بود

آخه سحر حتی قبل از اینکه ببینمش هم به دلم نشسته بود...میدونستم که باید به این

حس خیلی خوبم اعتماد کنم آخه اصلا کوچیک و عادی نبود میدونستم که یه دنیا

ناگفته و نا شنیده های قشنگ پشت این حسم وجود داره اما باورش برام یه ذره سخت

بود....تا اینکه بالاخره سحرم رو دیدم تو همون دقایق اول فهمیدم که نه تنها

خوبی و قشنگی حسی که داشتم واقعی بوده بلکه بسیارررر فراتر از اون چیزیه

که تو ذهنم بهش فکر میکردم.....با تک تک سلولهای بدنم حس کردم که سحر

همونیه که باید باشه.......یعنی خواب نمی دیدم....نه گذشت تمام لحظه ها و 

ثانیه های این یک ماه گذشته بهم فهموند که بیدارم و همه چیز واقعیه.......

هر لحظه که گذشت بیشتر و بیشتر از ماه بودن سحرم اطمینان پیدا کردم و هر لحظه

قشنگ تر و بهتر دوستش داشتم و دارم........نمیدونم باید چی بگم و چیکار کنم

فقط میتونم بگم خدا جون دمت خیلی گرررررمم......خوب میدونستی من چی میخوام

از زندگی و همه رو توی وجود این فرشته ی مهربون یکجا گذاشتی و بهم هدیش دادی

تا ابد مثل جونم و حتی بهتر از جونم مراقبشم و دوستش خواهم داشت و ازت میخوام

هوامونو داشته باشی و شما هم مراقب ما باشی......ممنونم ازت خدای خوبم.......

vahid vahid
۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر

سحرم


تمـامت را


یکجــا باهم میخـواهم


بـه رویـــم نیاور


زیـاده خواهـــی ام را

vahid vahid
۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

میگن این خاصیت آدماست که حتی اگه به بزرگترین آرزوشون هم برسن بعد یه مدت براشون

عادی و قدیمی میشه......منم قبول دارم اینو اما هیچی توی این دنیا صد در صد نیست و این 

مساله هم یه استثنا داره .....من میگم اگه اون آدمی که باید باشی ....باشی -و این رو فقط خودت و

خدا میتونین بفهمین- یه روزی یه جایی شاید در اوج ناباوری یک کسی میاد تو زندگیت که نه تنها هیچوقت

قدیمی و عادی نمیشه بلکه هر روز برات جدیدتر و دلچسب تر میشه.....و این حس فقط و فقط در مورد

یک نفر میتونه برات اتفاق بیوفته ......اونوقته که اگه لیاقتش رو داشته باشی با حضور اون فرد تو زندگیت

زندگیت برات به یک منبع تموم نشدنی خوشی و لذت تبدیل میشه.......وهمه اینا اتفاقاتیه که اخیرا برای من

رخ داده.......سحر اومده و شب تاریک زندگیم رو روشن کرده.....یه روشناییه ابدی و تموم نشدنی......

خدایا ازت ممنونم که من رو لایق رسیدن به همچین موقعیتی تو زندگیم کردی....قدرشو میدونم و خواهم دونست.

vahid vahid
۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر